Jan 9, 2012

خدا حافظ بلاگ

ادامه فعالیت های این وبلاگ را در وبسایت های زیر ببینید

پایک نیوز: نسخه فارسی

پایک نیوز:نسخه مالایی

May 30, 2011

پاسارگاد ساخته یهودیان یا ایرانیان؟

بررسی نشانه‌های باستان شناسانه ایران در 2500 سال پیش هیچ گاه توسط منابع مستقل مورد بررسی دقیق قرار نگرفته و به ادعاهای محققین بیگانه که احتمالاً از اتفاق همگی یهودی هستند، اعتماد شده است. با این همه ورود مستقل با مباحثی که توسط این عده بیان شده و بررسی موردی مسایل طرح شده تناقض‌های شگفت آوری را با حقایق تاریخی و بدتر از آن جعلیات فراوانی را آشکار می‌سازد که مایه شرمساری مراکز دانشگاه غرب است. دامنه این جعلیات بی‌حد و مرز بوده و غیرقابل تصور است تا حدی که شاهدیم دانشمندان پرادعای غرب از دانشگاه‌هایی که مرتب بر طبل بی‌طرفی علم و کار علمی آزاد کوبیده و هر مخالفتی با اندیشه‌هایشان را با صفاتی مانند ضدعلمی، ایدئولوژی‌گرایی، جزم اندیشی و... محکوم و طرد می‌کنند.
ادامه

Apr 24, 2011

به بهانه شهادت حضرت زهرا

اين پاى را بگو از ارتعاش بايستد، اين دست را بگو كه دست بدارد از اين لرزش مدام، اين قلب را بگو كه نلرزد، اين بغض را بگو كه نشكند و اشك از ناودان چشم نريزد.


اى جلوه خدا! اى يادگار رسول! زيستن، بي تو چه سخت است. ماندن، بي تو چه دشوار.


زمين با چه دلى ترا در خويش مي گيرد و متلاشى نمي شود؟ آسمان با چه چشمى به رفتن تو مي نگرد كه از هم نمي پاشد و فرو نمي ريزد؟


گویی هنوز صدای ناله علی در دل شب ، آن هنگام که پیکر فاطمه را در دل خاک می نهاد بگوش می رسد: « اى رسول خدا! دلم خون و خسته است و غصه‌ام دائم و پيوسته. دخترت به تو خواهد گفت كه چگونه امتت عليه من همدست شدند و چگونه حق او را غصب كردند. از او سؤال كن، ماجرا را از او بپرس. چه دردها كه او در سينه داشت اما مجالى براى بروز نمي‌يافت ولى به تو خواهد گفت، بار دلش را پيش تو بر زمين خواهد گذاشت ولى نه، زهرا محجوب‌تر از آن است كه دردهاى دلش را، حتى با تو بگويد، اما از او بخواه، سؤال كن، اصرار كن تا بگويد و خدا داورى خواهد كرد كه او بهترين حاكمان است…


شهادت بانوی دوعالم دخت رسول خدا(ص)را خدمت شما تسلیت می گویم.

Apr 13, 2011

سفرنامه پزشک ایرانی به قاره آفریقا

روشن و بی‌پروا بگویم، آنکه باید در عالمی دیگر پس از خدا من را شفاعت نماید، همان زخم علاج شده پای سیاه مبتلا به ایدز و تب تخفیف یافته کودک مبتلا به مالاریایی بوده که از یک قاره به قاره‌ای دیگر برای دیدن و درمان آنان رفته‌ایم، نه تنها ملقب بودن به سیادت یا داشتن مقام و منصب بالای علمی و اجتماعی در فلان دانشگاه یا... . همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن *** همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن ***به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن *** ز ملاهی و مناهی همه احتزاز کردن*** شب جمعه‌ها نخفتن به خدا راز گفتن *** ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن*** به خدا که هیچ کس را ثمر آنقدر نباشد *** که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

ادامه این سفرنامه زیبا را اینجا بخوانید

Apr 10, 2011

ثروتمندترین آدم به روایت بیل گیتس

از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمند تر هم هست؟


در جواب گفت بله فقط یک نفر.


پرسیدند کی هست؟


در جواب گفت : من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های در حقیقت طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه منو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.


گفتم آخه من پول خرد ندارم


گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت


سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت:این مجله رو بردار برا خودت.


گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد


اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!


پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم.


به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم


خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه


بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم


تا جبران گذشته رو بکنم


اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه


میفروخته. یک ماه و نیم تحقيق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان


دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره


ازش پرسیدم منو میشناسی؟


گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون


بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار


چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟


گفت طبیعی است چون این حس و حال خودم بود


حالا میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم


جوون پرسید به چه صورت؟


هر چیزی که بخوای بهت میدم


(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه وقتی با من صحبت میکرد مرتب میخندید)


پسره سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟


هرچی که بخوای


واقعاً هر چی بخوام؟


بیل گیتس گفت: آره هر چی که بخوای بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده ام


به اندازه تمام اونا به تو میبخشم


جوون گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی


گفتم: یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟


گفت: تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی


پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟


جوون سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو


بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه


اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!


بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست: جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.

دانلود بهترین کتاب های فارسی


برای دانلود مجموعه ای از بهترین کتاب های فارسی و نیز فایل های صوتی و تصویری آن در زمینه های مختلف علمی، دینی، ادبی، شعر، سیاست و .... به این آدرس زیر مراجعه نمایید.

Nov 22, 2010

من اینجا بس دلم تنگ است

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
بسان رَهنوردانی که در افسانه‌ها گویند
گرفته کولبارِ زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست،
نوشته بر سر هر یک به سنگ اَندر
حدیثی کَش نمی‌خوانی بر آن دیگر
نخستین: راهِ نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر: راه نیمَش ننگ، نیمَش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه‌ی بی‌غم
که می‌زد جام شومش را به جام «حافظ» و «خیام»
و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و کنون می‌زند با ساغرِ «مَک‌نیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی‌خداوندی‌ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهِل کاین آسمان پاک
چرا گاهِ کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله‌ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده‌ی بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفه‌ی با پرده های تار
و می پرسد، صدایش ناله ای بی نور
«کسی اینجاست؟
هَلا! من با شمایم ، های!... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
مرده‌ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پِت پِت رنجور شمعی در جوار مرگ
مَلول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد
ولی آنجا حدیث بَنگ و افیون است - از اِعطای درویشی که می‌خواند
«جهان پیر است و بی‌بنیاد، ازین فرهادکش فریاد»
وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه‌ی با پرده‌های تار
کسی اینجاست؟
و می‌بیند همان شمع و همان نجواست
که می‌گویند بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده‌ی مهجور
«خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟»
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیش آید
بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده‌ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: «زود
وزین دستش فُتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه‌هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گلْ کاغذین روید؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده‌ست
که مرگش نیز چون مرگ «تاراس بولبا»
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده‌ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط بی‌رحم خشایرشا
زند دیوانه‌وار، اما نه بر دریا
به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من
به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه‌ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه‌ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کُل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شُرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

مهدی اخوان ثالث